حسینیه




قال الامام علی بن موسی الرضا علیه السلام:

«مَن تَذَکَّرَ مُصابَنا و بَکى لِمَا ارتُکِبَ مِنّا کانَ مَعَنا فی دَرَجَتِنا یَومَ القِیامَةِ و مَن ذَکَّرَ بِمُصابِنا فَبَکى و أبکى، لَم تَبکِ عَینُهُ یَومَ تَبکِی العُیونُ و مَن جَلَسَ مَجلِسا یُحیی فیهِ أمرَنا، لَم یَمُت قَلبُهُ یَومَ تَموتُ القُلوبُ».


امام رضا علیه السلام فرمود: «هر کس مصیبت ما را به یاد آورد و به خاطر ستم‌هایى که بر ما رفته است، بگِرید، روز قیامت، همراه ما در درجه ما خواهد بود و هرکه یاد مصیبت ما کند و بگرید و بگریاند، در آن روزى که چشم‌ها مى‌گریند، چشم او نمى‌گرید و هر کس در مجلسى بنشیند که یاد و نام ما در آن زنده مى‌شود، در آن روزى که دل‌ها مى‌میرند، دل او نمى‌میرد.

 

الأمالی للصدوق: ص 131، ح 119، عیون أخبار الرضا (ع): ج 1، ص 294، ح 48


بی تو باحال پریشان و خرابم چه کنم

با دل سوخته و چشم پر ابم چه کنم

 

کعبه را دور ضریحت به طواف اوردی

من که دور از حرمت در تب و تابم چه کنم

 

هر چه خواندیم به جز عشق تو بی حاصل بود

نشود نام تو سر لوح کتابم چه کنم

 

روز م که عمل ها همه سنجیده شود

تو به دادم نرسی وقت حسابم چه کنم

 

گر چه از دور به چشم همه چون دریایم

بی تو و اشک غمت مثل سرابم چه کنم

 

بعد یک عمر که زیر علمت سینه زدم

چشم های تو اگر کرد جوابم چه کنم

 

به همه گفته ام ارباب مرا می خواهد

پیش مردم نکنی دوست خطابم چه کنم

 

شبی از عمر اگر سر برسد بعد از این

نکند روضه ی گودال کبابم چه کنم

حسن کردی


نیّت اگـر سـوختن به پای حسین است
طالب این اشک ها خُـدای حسین است

به مقدار بال مگس

قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع فِی حَدِیثٍ‏ وَ مَنْ ذُکِرَ الْحُسَیْنُ عِنْدَهُ فَخَرَجَ مِنْ عَیْنِهِ مِنَ الدُّمُوعِ‏ مِقْدَارُ جَنَاحِ ذُبَابٍ‏ کَانَ ثَوَابُهُ عَلَى اللَّهِ وَ لَمْ یَرْضَ لَهُ بِدُونِ الْجَنَّةِ.

امام صادق علیه السلام فرمود: کسى که نزدش یادى از حضرت حسین بن على علیه السلام بشود و از چشمش به اندازه بال مگسی اشک خارج شود، ثوابش با خداست و خداوند به کمتر از بهشت براى او راضى نیست.


وسایل الشیعه ج 14، ص 507 / باب استحباب البکاء لقتل الحسین

 

 


روایت عشق امام حسین

 

عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَیْرَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَیْنِ ع وَ حُبَّ زِیَارَتِه‏

 

امام صادق علیه السلام فرمودند:

هر که خدا خیرش را بخواهد عشق حسین علیه السلام و عشق زیارتش را در قلب او قرار می دهد.

 

وسایل الشیعه، ج 14، ص 496

 

تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست
در جوابم اینچنین گفت و گریست
لیلی و مجنون فقط افسانه‌اند
عشق در دست حسین بن علی است

 


  حاج اکبر ناظم قنات آبادی، در سال 1288 در قنات آباد تهران (حوالی خیابانهای مولوی و خیام فعلی) متولد شد و آذوقه فروشی را به عنوان شغل خود برگزید.

 

تاسیس هیات نوباوگان

مادر اکبر نسبت به ائمه اطهار علیهم‌السلام و مخصوصا امام حسین علیه السلام ارادت بسیاری داشت. برای همین زمانی که اکبر در دوران جوانی دنبال جمع‌آوری مال دنیا و کسب و کار بود به او گفت؛ «پسرم! نمی‌خواهم تو میلیونر باشی. می‌خواهم خادم امام حسین باشی». برای همین حاج‌اکبر از آن به بعد شب‌های جمعه با دوستانش دور هم جمع می‌شدند و عزاداری می‌کردند. اسم هیاتشان را هم گذاشته بودند «هیات نوباوگان».

 

اولین نوحه خوانی اکبر ناظم

اکبر سرکی در ابتدای تشکیل هیأت میاندار بود و در هیأت به میاندار «ناظم» می‌گفتند. ظاهرا یک شب جمعه مداح هیات نمی‌آید؛ اطرافیان به حاج‌اکبر می‌گویند خودش بخواند. آن شب زانو‌هایش می‌لرزید اما او بعد از چند شب دیگر نوحه‌خوان هیأت شده بود و به او حاج‌اکبر ناظم می‌گفتند.

 

عاشوراهای دیدنی هیأت نوباوگان قنات آباد

در روزهای عاشورا، مسیر کوچه پس کوچه های محله قنات آباد تهران تا بازار کفاش ها را چنان طی می کرد که کاملا پیدا بود خود را در حریم یار می بیند. در آن سال ها دوستداران هیأت نوباوگان حسینی، ساعت ها گوشه و کنار بازار کفاش ها می ایستادند تا پرچم سپید رنگ هیأت نوباوگان قنات آباد از دور نمایان شود.

هنگامی که طنین سینه زدن و نوحه خواندن هیأت نوباوگان قنات آباد به گوش سوگواران اطراف تیمچه حاجب الدوله می رسید، خبر از آمدن جمعیت انبوهی از عزاداران حسینی می داد. جمعیتی که آمده بودند تا عاشورایشان را با مرثیه سرایی خادم با اخلاص سالار شهیدان طی کنند. با دیدن چهره نورانی ذاکر دلسوخته اهل بیت علیهم السلام و بنیانگذار هیأت محترم قنات آباد، با پاهای ، اشک جاری، که گل بر سر و رویش مالیده، بی اختیار اشک ها به گونه ها می نشست، همیشه دست های او فراتر از دست های ان قرار می گرفت و بر سینه می نشست.


ماجرای شفا گرفتن حاج اکبر

حاج‌اکبر در زمان حیات، ماجرای شفا گرفتنش را این‌گونه برای اطرافیانش تعریف کرده بود؛

«فکر می‌کنم نزدیک ظهر بود. من در رختخواب بودم. مادر چندین بار پاشویه‌ام کرد تا تبم پایین بیاید. خوابم برد. دیدم زیر پایم باز شد و وارد کانالی شدم که انتهای آن به باغی می‌رسید! مات و مبهوت از اینکه چرا من قبلا از این باغ خبر نداشتم، سرگرم تماشای پرواز پرندگان، سرسبزی درختان و هوای مه‌آلود آنجا بودم. همین‌طور که گردش می‌کردم، رسیدم به رودخانه‌ای زلال و خروشان. با حیرت چشم دوخته بودم به رود که دیدم آقا امام حسین علیه السلام آن طرف رودخانه ایستاده‌اند.

چنان شوقی در وجودم به‌وجود آمد که می‌خواستم از رودخانه رد شوم. دیدم آقا دست‌شان را بالا بردند که یعنی بایست. اصرار کردم که آقا! اجازه دهید بیایم خدمت‌تان.

ایشان فرمودند: مادرت خیلی استغاثه می‌کند و تو را از ما می‌خواهد. برگرد! ما با تو کار داریم. از‌‌ همان راهی که رفته بودم برگشتم.

چشم که باز کردم دیدم در رختخوابم. مادرم را دیدم که لبخند می‌زند. او از من پرسید امام حسین شفایت داد؟ با سر جواب مثبت دادم و بعد از هوش رفتم».


گرفتن شفای دختر شیرخوار حاج اکبر

محرم سال ۱۳۳۶ که شروع شد، معصومه کودک 7 ماهه حاج‌اکبر به‌شدت بیمار بود. کودک بی‌تابی می‌کرد و پدر و مادر دل‌نگران و مضطرب به هر دری می‌زدند تا شاید بچه بیمارشان خوب شود اما فایده‌ای نداشت. هر قدر به پزشکان مراجعه می‌کردند تا کودکشان را درمان کنند فایده نداشت و روزبه‌روز حال او بد‌تر می‌شد.


روز تاسوعا بود و معصومه از شدت بیماری دیگر نای شیر خوردن هم نداشت. چشمانش بسته بودند و گاهی اوقات ناله ضعیفی از او به گوش می‌رسید. معصومه حالت احتضار داشت.

چند نفری از بستگان در خانه حاج‌اکبر بودند و به همسرش دلداری می‌دادند. کودک را روبه‌قبله خواباندند. اما معصومه هنوز نفس می‌کشید. حاج‌اکبر آمد و مدتی بالای سر دختر کوچکش نشست. صبور بود اما به‌راحتی می‌شد غم از دست دادن فرزند را در چهره‌اش خواند.

مدتی گذشت. حاج‌اکبر از اتاق بیرون رفت و بعد از وضو گرفتن، عبای مداحی را روی دوشش انداخت و آماده شد تا از خانه بیرون برود.

همسر و آشنایان دورش را گرفتند و گفتند حاج‌آقا! کجا می‌روید. این بچه در حال مرگ است او را به حال خودش‌‌ رها نکنید.

حاج‌اکبر خیلی محکم جواب داد: «می‌روم تا شفایش را بگیرم».

دقایقی از رفتن حاج‌‌اکبر نمی‌گذشت که نفس‌های کودک به شماره افتاد و مدتی بعد قلب کوچکش از تپش ایستاد. اطرافیان مادر بی‌تاب را از اتاق بیرون بردند و پارچه سفید را روی صورت فرزندش کشیدند.

حاج‌اکبر هنوز به هیات نرسیده بود که خبر دادند معصومه فوت کرده و از او خواستند برگردد. اما او کفش‌هایش را در‌آورد و راه بازار تهران را پیش گرفت.

به بازار که رسید، پیشاپیش جمعیت عزادار حضرت سیدالشهدا‌ علیه السلام قرار گرفت. اما قبل از اینکه مدیحه‌سرایی را شروع کند، گفت: «از دو نفر دو کار برمی‌آید. از حاج‌اکبر ناظم‌ روضه خواندن برمی‌آید و از حضرت اباالفضل‌ زنده کردن مرده‌ها».

شروع کرد به مداحی سقای دشت کربلا: شد کشته شاه اولیا، اباالفضل، اباالفضل. . یکی دو ساعت نوحه خواند و جمعیت عزادار حسینی پابه‌پایش سینه زدند.


دو سه ساعتی از رفتن حاج‌اکبر از خانه می‌گذشت. هر کس مشغول کاری بود تا مراسم کفن و دفن معصومه به‌ خوبی برگزار شود.

مادر بی‌تاب دوباره وارد اتاقی شد که معصومه آنجا بود. ناگهان صحنه حیرت‌انگیزی دید. دست و پای کودکش حرکت می‌کردند. باورش نمی‌شد. اول فکر می‌کرد به نظرش می‌آید ولی این طور نبود. معصومه ناگهان سرفه‌ای کرد و دهانش را در جست‌و‌جوی غذا باز کرد. مادر فریادی از سر شوق کشید و کودکش را در آغوش کشید.

همه اهل خانه وارد اتاق شدند. هیچکس باورش نمی‌شد.‌‌

همان موقع یک نفر به سمت هیات حاج‌اکبر رفت و خودش را با زحمت به او رساند. وقتی به حاج‌اکبر رسید در حالی که گریه می‌گرد، گفت: «حاج‌آقا! معجزه شده، معصومه زنده شد».

با این اتفاق بود که هیاتی‌ها همگی به‌سمت منزل حاج‌اکبر هجوم آوردند تا معجزه حضرت اباالفضل علیه السلام را به چشم ببینند


 

رسول ترک یکه‌بزن محله بود؛ از آن آدم‌هایی که خدا نکند دست به تیزی شوند و به سیم آخر بزنند.

اما رسول قصه ما سرنوشتی عجیب در انتظارش بود. او با تمام رذایل اخلاقی، یک ویژگی مهم داشت؛ از کودکی با محبت امام حسین علیه‌السلام بزرگ شده بود و برای هیئت و عزای حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام حرمت قائل بود و همین ارادت دستش را گرفت؛ آن‌قدر که او را تبدیل کرد به یکی از اولیاء الهی.

کسی که روزگاری نفسش بوی شراب و نجاست می‌داد با عشق به اهل‌بیت (علیهم‌السلام) طلا شد و مدتی بعد مردم نفسش را مقدس می‌دانستند.

معروف شده رسول ترک «آزادشده سیدالشهدا» است و حتماً حکمت‌هایی زیادی در زندگی او وجود دارد؛ مردی که سبک زندگی‌اش را با عشق مولا تغییر داد و رستگار شد.

 

دوران کودکی تا جوانی

در یکی از محله‌های مذهبی تبریز و در یک خانواده معمولی به دنیا آمد؛ محله‌ای که به جهت تعدد مسجد و هیئت‌های مذهبی، فرهنگ حسینی در آن موج می‌زد؛ محله‌ای که در تاسوعا و عاشورای حسینی پر از دسته و تکیه می‌شد و بوی کربلا می‌گرفت.

رسول هم مثل همه بچه‌محل‌هایش از‌‌ همان کودکی وارد هیئت و دسته‌های عزاداری شد و سال‌های جوانی خود را در بازار تبریز نزد یک تاجر پارچه گذراند. حقوق حلال و خوبی داشت اما کم‌کم دوستان نابابی پیدا کرد و درنهایت کارش به لاابالی‌گری و خلاف کشیده شد.

 

مهاجرت به تهران

مدتی بعد رسول برای ادامه بزهکاری‌هایش به تهران رفت. می‌گویند وقتی به تهران ‌رفت، خلافکاری‌هایش بیشتر شد؛ به‌گونه‌ای که برخی از دوستانش می‌گفتند رسول ترک که زور و بازوی مادر‌زادی داشت، در تهران شروع به قلدر بازی و زورگیری کرد.

او بنیه قوی و دل و جرئت زیادی داشت اما بد‌ذات، بی‌رحم و بی‌مروت بود.

یک‌بار برای‌ اینکه دخلش را بیاورند، تعدادی شرور همچون خودش او را به یک زیرزمین کشاندند و پس از قفل کردن همه در و پنجره‌ها به جان او افتادند. این مرد گردن‌کلفت به‌قدری چالاک و جسور بود که از دست آن‌ها جان سالم به در برد؛ طوری که دو یا سه نفر از آن‌ها را به‌شدت زخمی و ناکار کرده بود».

 

کسبه قدیمی و پیر بازار که رسول را می‌شناختند و او را دیده بودند، خاطرات زیادی از قلدربازی‌های او در زمان جاهلیت و غفلتش داشتند.

 

یک خواب، نقطه تحول

نقطه آغاز زندگی و تحول رسول با یک خواب شکل گرفت. اگرچه تفاوت‌هایی در نقل‌قول‌ها وجود دارد ولی همه کسانی که رسول را می‌شناختند بر این موضوع تأکید داشتند که این خواب جرقه تحول او بوده.

 

در یکی از شب‌های ماه محرم رسول ترک به حسینیه آذری‌زبانان می‌رود اما اهالی حسینیه او را از محفل حسین بیرون می‌کنند. رسول با تمام قلدری‌ای که داشت سرش را پایین می‌اندازد و بیرون می‌آید.

او از آن شب در این فکر بود در جلساتی حاضر شود که کسی او را نشناسد. بعد‌ها نیز یکی از توصیه‌های مکررش به دوستان این بود که گاهی در جلسات ساده و بی حاشیه حضور داشته باشید که کسی شما را نشناسد.

هنوز هوا کامل روشن نشده بود که مسئول هیئت، به خانه رسول می‌رود و از او طلب بخشش می‌کند و می‌خواهد شب‌های بعد در جلسه حضور داشته باشد.

وقتی سرپرست هیئت قصد خداحافظی از رسول را دارد، رسول جلوی او را می‌گیرد و از او درخواست می‌کند بگوید چرا به این زودی نظرش عوض شده. مسئول هیئت ماجرا را برای او تعریف می‌کند و می‌گوید دیشب با تصمیم من، تو را از محفل امام حسین علیه‌السلام بیرون کردند اما همین دیشب رؤیایی دیدم که در صحرای کربلا هستم و به‌سوی خیمه‌های امام حسین حرکت می‌کنم. وقتی به خیمه‌ها نزدیک شدم دیدم سگی در حال نگهبانی از خیمه‌هاست. می‌خواستم جلو‌تر بروم که ناگهان نگاهم به سر و کله آن سگ افتاد. شوکه شدم. بدنم می‌لرزید چراکه سر و کله‌ آن حیوان صورت تو بود.

 

همان لحظه آتشی به جان رسول می‌افتد و به‌شدت به هم می‌ریزد. حاج رسول از آن پس خلق و خوی انسانی پیدا می‌کند و نام خود را در لیست عاشقان اهل‌بیت علیهم‌السلام ثبت می‌کند.

 

توبه رسول ترک

نمی‌دانیم آن شب چه اتفاقی افتاد ولی نقل‌قول‌ها نشان می‌دهند با آنکه رسول ترک فردی قلدر و کله‌شق بود و ترس و واهمه‌ از شخصی برای او معنا و مفهومی نداشته اما وقتی از مجلس امام حسین علیه‌السلام بیرونش می‌کنند و جلوی جمع او را می‌شکنند، با سکوتش و برگشتن بدون ایجاد دعوا، نشان می‌دهد برای امام حسین علیه السلام حرمت و احترام قائل بوده. شاید همین موضوع سبب پسندیده شدن حاج رسول نزد حق‌تعالی باشد.

 

حاج رسول دادخواه پس از آنکه توفیق توبه پیدا کرد، ارتباط خوبی با اهل علم پیدا کرد و منبرهای واعظان دل‌سوخته‌ و حسینی همچون مرحوم حاج شیخ رضا سراج و مرحوم شیخ محمود نجفی را از دست نمی‌داد.

او دوستی خوبی نیز با نماز پیدا کرده بود؛ به‌طوری‌که بسیاری از دوستانش هم از جهت کیفی و هم از جهت کمی بر نمازهای او تأکید داشتند. به گفته دوستانش، حاج رسول در مساجد‌ و هر جای مناسبی که اقتضا می‌کرد بیکار نمی‌نشست و نماز‌های مستحبی و نماز قضا می‌خواند.

حاج محمد سنقری یکی دیگر از دوستان رسول ترک بیان می‌کرد: «سفرهای زیادی به کربلا و عتبات عالیات داشتم اما چند باری با حاج رسول در کربلا هم‌سفر بودم. او سر و کارش فقط با حرم بود. در این دوران رسول را اغلب در دو حالت می‌دیدم: یا در حال گریه کردن بود یا در حال نماز خواندن.

یکی از دوستان رسول نقل می‌کرد: «رسول ترک یک‌بار همراه‌‌ همان شیعیان سوریه به بیابان‌های جنوب سوریه می‌روند و مسیر کاروان اسرای کربلا را که از آنجا عبور کرده بودند با پای پیاده طی می‌کنند و روضه می‌خوانند.»

 

خیرخوانی و بخشندگی رسول ترک

خلق و خوی انسانی سراسر وجودش را فراگرفته بود. او نسبت به نیازمندان خیرخواه بود. کسب و کار مناسبی داشت اما چیزی را برای خودش نگه نمی‌داشت و همه درآمدش را به فامیل، دوستان و نیازمندان می‌بخشید. حتی در روزهای پایانی عمرش تنها مغازه‌اش را به شاگردش که از اهالی رشت بود بخشید.

 

دیدار با ارباب

 

یکی از روزهای سرد پاییز بود. حاج رسول همراه یکسری از دوستانش برای خاک‌سپاری مادر حاج حسین فرشی یکی از نوحه‌خوانان تهران به قم رفته بودند.

قبرکن، قبری را مهیا کرده بود. آن قبر در گوشه‌ای از قبرستان در کنار دیوارهای مقبره‌ها قرار داشت. از آنجا که زیر ناودان بود حاج حسین با دفن مادرش در آن مخالفت می‌کند.

رسول ترک با مشاهده آن قبر به یک‌باره حالش منقلب و متغیر می‌شود. آن قبر رسول ترک را به‌ شدت خیره و مبهوت کرده بود. بعضی از حضار به‌طور کامل متوجه حیرت و شگفتی او شده بودند. قبر دیگری حفر کردند و همه کنار آن جمع شدند ولی به‌خوبی پیدا بود که رسول همچنان همه حواسش پیش قبر اول است.

حاج سید احمد تقویان که در آن روز در آنجا حضور داشت، می‌گوید: «آن روز من و بسیاری از کسانی که در آنجا حضور داشتیم متوجه شدیم که حاج رسول حالت عادی ندارد. او در حالی‌که تند به‌‌ همان قبر اول نگاه می‌انداخت به‌شدت به فکر فرورفته بود.

من که کنار حاج رسول ایستاده بودم می‌دیدم او هر‌چند لحظه یک‌بار به‌سوی آن قبر خیره می‌شد و زیر لب و با حالتی خاص می‌گفت: لا اله الا الله، لا اله الا الله. آن‌ روز برای من بسیار عجیب و غیر‌عادی بود که چرا حاج رسول به این اندازه نسبت به آن قبر حساسیت پیدا کرده اما به هیچ‌وجه نمی‌توانستم علت آن را حدس بزنم.»

 

حاج رسول ترک مدت‌ها در بستر بیماری بود و روز به روز حالش بد‌تر می‌شد. بعضی از دوستان و کسانی که با او آشنایی و رفاقتی داشتند، برای عیادت به خانه‌اش می‌آمدند در یکی از آن روز‌ها حاج ابراهیم سلمانی با عده‌ای به عیادت رسول ترک رفته بودند. آن‌ها از رسول پرسیده بودند حالت چطور است؟ رسول گفته بود: «الحمدالله. فقط از خدا می‌خواهم مرگ را بر من مبارک کند.»

حاج ابراهیم سلمانی پرسیده بود حاج رسول! در چه حالتی مرگ مبارک خواهد بود؟ رسول ترک جواب داده بود: «مرگ موقعی برای من مبارک خواهد شد که قبل از اینکه حضرت عزرائیل تشریف بیاورد، مولایم امام حسین علیه‌السلام بر سر بالینم حاضر شود.»

 

درست شب نهم دی‌ماه 1339 مطابق با شب پانزدهم رجب 1380 هجری قمری از راه رسید. آن شب خانه رسول ترک در خلوت و خاموشی بود. تنها کسی که بالای سر رسول حضور داشت حاج اکبر ناظم بود. درد دل‌ها و گفت‌وگوهای زیادی آن شب بین آن دو عاشق اهل‌بیت رد و بدل شد. در آن لحظات هر‌ازگاهی رسول ترک رو به حاج اکبر ناظم می‌کرد و با‌‌ همان لهجه غلیظ و زیبای ترکی به او می‌گفت: «قبرستان منتظر من است و من منتظر آقا هستم.» حاج اکبر با شنیدن این جمله‌ها یقین پیدا کرده بود که رسول رفتنی شده.

در آن آخرین لحظات حاج اکبر ناظم شاهد و ناظر بوده که ناگهان یک وجد و خوشحالی برای رسول ترک حاصل می‌شود. او با شور و حالی زائد‌الوصف صدایش را بلند می‌کند و به زبان ترکی می‌گوید: «آقام گلدی آقام گلدی»(آقایم آمد، آقایم آمد) و سپس بلافاصله و با آغوشی باز جان را به جان‌آفرین تسلیم می‌کند.

 

 

روزها و هفته‌ها‌ی زیادی نگذشت که حاج رسول از دنیا رفت و جنازه‌اش ‌درست در‌‌ همان قبری که او را به خود جلب کرده بود به خاک سپرده شد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ دراگون بال i love Ashura پشمک بانو Larry قرن بازی ایران طرح نگاره 0.5a زندگی،ساختنی است!!!